رمان سمفونی مرگ(10)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


خاطرات کم کم رنگ پریده میشند و بعد سکوت می کنند...مثل خاطرات من، خاطرات تلخ و عذاب آوری که حالا شده بود سکوت و یه بغض سرگشوده توی گلوم. چهار شب و پشت سر هم بیدار بودم و میترسیدم اگه پلکام رو روی هم بذارم یکی بیاد و من رو با خودش ببره اصلا احساس امنیت نمی کردم. میدونستم که حالا همه ی خانواده و دوست آشنا از عاقبت خانواده ی بزرگ و پر شکوه فرحبخش با خبر شده بودند و شاید هم میشدیم نمونه ای از تباهی که برای هم مثال بزنن و زیر لبی خدارو برای معمولی زندگی کردنشون شکر کنن. میدونستم مامانم حالا خیلی دل شکستست و به من نیاز داره تا بتونه نگاه چپ چپ و خیره و شاید گاهی دلسوزانه ی دوست و آشنا رو تحمل کنه...اما من برنمیگشتم...




ستگیره رو پیچوندم. کف دستم هنوز خون میومد و میسوخت. وارد راهروی بلندی شدم و بی توجه به اطرافم دوییدم به سمت در اصلی...گریه میکردم. گریه ی شادی بود. خوشحال بودم...آزادی شیرین بود خیلی شیرین.در اصلی فشاری بود. بازش که کردم نور آفتاب افتاد توی چشمام...چشمام و بستم و روی زمین نشستم. چند بار تا نیمه بازشون کردم و دوباره نور خورشید وادارم کرد ببندمشون. کمی طول کشید تا بلاخره نور خورشید با منِ غرق شده در تاریکی آشتی کرد.نمیدونستم کجای تهران یا ایرانم. تا شعاع زیادی از اطرافم فقط بوته هایِ زرد و بلند بود و دیگه هیچی نبود. سرم چند دقیقه بود خیلی گیج میرفت....الان نه. نباید بیهوش میشدم...الان نه.دوییدم وسط علفزار و همینطور جلو میرفتم...به کجا؟ نمیدونستم...فقط میخواستم از اون کارگاه ملعون شده دور شم...اینبار سرم خیلی بد گیج رفت و افتادم روی زمین...یاد خونی که از زبون نصف شده ی وحید بیرون می جهید افتادم و به شیرینیِ یه کابوسِ تلخ لبخند زدم:-گرفتم...انتقامم رو گرفتم...دخترم...نه شایدم پسرم؟ بلاخره انتقاممون رو گرفتم. میدونم دیگه نمیتونم صورت خوشگلت و ببینم و صدای اون قلب کوچولوت همیشه توی گوشم میمونه...ولی غصه نخور مامانت مثل شیر جلوشون وایساد و انتقامت رو گرفت. خوشحال باش که پات و توی زمینِ کثیف ما آدمای لجن نذاشتی.دستم رو روی دلم کشیدم...چشمام روی هم افتاد و لبخند هنوز روی لبم بود.





 سه روزی میشد که توی خونه بودم...شرکت نمیرفتم و اگر چیزی میخواستم به بابام زنگ میزدم برام بفرسته.اونم از اینکه بیرون نرم استقبال کرد میترسید بلایی سرم بیارن.دو سه بار میخواست بیاد بهم سر بزنه اما التماسش کردم نیاد از جریان فریده درس عبرت گرفته بودم کسی رو درگیر نکنم.شب بود...




مقدمه:


در جاده ای از جنس شهوت در حال قدم زدن هستم... برای ریختن خونی بر روی دیوار بی تابی میکنم...از بازی کردن با آتش هیچ واهمه ای نخواهم داشت، چرا که با خبرم درونم تا چه حد یخ زده است...بیشتر از اینها در حال وقوع است نمیتوان ردش کرد...اما من میدانم که در این راه تنها نیستم...


تو در میان آرزوها و ذهنم در گردش هستی و با آنها بازی میکنی... ما حقیقت را شکار میکنیم...نمیتوانم صبر کنم...همیشه کنترلم را از دست میدهم...در نیمه های شب، نمیفهمم که چه اتفاقی می افتد...دنیایی پر از گمراهی منتظر ماست، در نیمه های شب

نمیتوانم به حال خودش بگذارمش...کسی هنوز جستجو میکند و زندگی مرا نابود میکند...این اصلا ترسناک نخواهد بود، در نیمه های شب...

دیگر اشکی نیست...نه! چون دیگرچیزی اهمیت ندارد...چشم هایم را برای مدت زمانی طولانی میبندم...هنوز صدای شیون هایی به گوش میرسد...فقط انتقام باعث میشود احساس بهتری داشته باشم...نمیتوانم بیاسایم تا زمانی که بدانم همه چیز تمام شده...

 





صدای جیغم تموم خونه رو گرفت.افشین خودشو در عررض چند ثانیه پرت کرد تو اتاق.

 

 

- چی شده؟
با وحشت بهش خیره شدم.
- پرسیدم چی شده؟
- هیچی.
- چی؟
- هیچی...می گم چیزی نشده.
- پس چرا جیغ زدی؟
- همین جوری.
- یگانه!
- بله؟
- راستشو بگو؟

 





شاهدای عقد من پدر و مادر من و اون مرد غیر عادی و اون دختر بودن.
منم یه لباس ساده سفید برخلاف میلم پوشیدم.نمیدونستم چی باعث شده انقدر زیاد از محمدحسین متنفر بشم!اونم تو این مدت کم!!!اصلا خودمم باورم نمیشه...ولی یه جا خوندم فاصله عشق و نفرت به اندازه یه تار موئه!!!همون جور که تنفر عمیق باعث میشه عشق عمیق به وجود بیاد!عشق هم ممکنه با یه تلنگر به تنفر تبدیل بشه!من از محمدحسین تو ذهنم یه بت ساخته بودم که حالا با همون تلنگره نابود شده بود و ذهن منم به کل عوض شده بود!

چادر سفیدم رو که مامان واسم کنار گذاشته بود انداختم سرم و با بسم الله رفتم تو پذیرایی.عاقد هم نشسته بود.وارد که شدم محمدحسین وایساد.بقیه دست زدن.منم با بی میلی لبخند زدم و کنار محمد نشستم.




همگی شوکه شده بودند . سارا با حالتی جنون آمیز وبا صدایی که بیشتر شبیه جیق بود گفت "بلند شید بریم از اینجا واسه چی نشستین اونها که مردن منتظر کی هستین " سرهنگ تابش جواب داد " متاسفانه فعلا نمیشه از اینجا رفت باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه

سکوت سنگینی بر فضای ویلا حاکم بود انگار تیم میزبان فینال جام جهانی را باخته باشد

 




همون پسر سربه زیر بود ولی وقتی دید با چشای گریون و منتظرم نگاش میکنم با لبخند سرشو آورد بالا.عینک طبی بزرگشو از رو صورتش برداشت و آروم گفت:سلام خانومم!!
دنیا رو سرم آوار شد...چشمامو بستم...خودش بود...عشق بی معرفتم...بعد از چهار سال...
صدام از ته چاه درومد:کجا بودی؟بی معرفت....کجا بودی تو این چهار سال....
اشکام سر خورد رو صورتم و زل زدم بهش:کجا بودی نامرد؟؟؟....
با بهت پرسیدم:چهــــــار ســــال؟؟؟؟؟
یه نگاه به دورو برش کرد و عینکشو گذاشت رو صورتش.گفت:دوباره میایم خواستگاری.قبول کن خانومم.میخوام با خودم ببرمت.
و رفت!...منو تو بهت گذاشت و رفت.انگار خواب بودم.انگار روبه روم هیچ وقتآدمی نبود.تو کوچه پرتده پر نمیزد.....




بی حوصله تر از اون بودم که بخوام برم دانشگاه. خودمو روی تخت ولو کردم و به اتفاقات این چند وقت اخیر فکر کردم. چی میشد اگه این دنیا اون جور که آدم دلش می خواست پیش می رفت! به گذشته ها فکر کردم. به روزی که اولین بار هونام رو دیدم. فکر کنم سال سوم بود. اون روز چه قدر به نظرم دوست داشتنی می اومد.
گوشیم زنگ خورد. روی تخت نیم خیز شدم و گوشی رو برداشتم.
- جانم بفرمایید؟
- سلام دختر. کجایی؟
- سلام فرنوش. چه طوری؟
- من خوبم. اما مثل اینکه تو حالت خوب نیست.
- من؟ چرا اتفاقا خیلی هم خوبم.
- معلومه... دختر معلوم هست کجایی؟




-آخه دیر میشه.-نترس دیر نمیشه.کار دارم.-باشه.و رفت کنار.منم وایسادم تا موقعی که بهم بگه رنگا خوابید و برم بشورمش.تو این مدت اصلا گردنبند رو از خودم دور نکردم.همچنان ناظر اتفاقات بود.بعد حدود یه نیم ساعت یا چهل و پنج دقیقه کتی گفت میتونم بشورمش.منم معطل نکردم و پریدم تو حموم.اونجا با احتیاط زنجیرو باز کردم و گذاشتم کنار قفسه حوله ها.دیگه تا تو حموم که نمیشد ناظر باشن که!خودمو شستم و اصلا به موهام نگاه نکردم.شکه شدن به مزاقم (درسته؟)خوش اومده بود!چشم بسته حوله تنم کردم.و رفتم بیرون.تا پامو گذاشتم بیرون پشیمون شدم.سریع برگشتم داخل و با حوله فرق سرمو خشک کردم و رفتم سمت روشویی و چشم بسته وضو گرفتم.




.. نه بابا!!!اين حرفاى سرهنگ چقد تاثير گذار بوده ما خبر نداشتيم!!!!!
-لبامو با زبونم خيس کردم و با صدايى که بهت توش کاملا پيدا بود,گفتم:منم دلم تنگ ميشه مامان.

-رئيست ميگفت ماموريتت خيلى مهمه!
قراره کشورتو نجات بدى ...خيلى خوشحالم که دخترم قهرمان شده..
سعى کن اين يکى ماموريتتو مثل قبلى خوب انجام بدى...
رئيست گفت اگه موفق بشى ارتقاء درجه ميگيرى...
حقوقتم ميره بالا....خوبه حداقل اينجورى کمک پدرت ميکنى...
بدبخت ديگه جون نداره بره بازار و بياد....




در اتاق باز کرد و سریع بیرون دوید. 
راهرو رو به سمت راست رفت احتمالا دختره توی زیر زمین بود باید هرچه سریع تر خودشو به اون جا می رسوند اما هوران جلوی دست و پاشو می گرفت بهتر بود هرچه سریع تر بیدار میشد. 
اونو اروم به یکی از دیوارا تکیه داد .واسمشو صدا زد. 

–قربان یه مشکلی هست!
-چی شده فرهاد؟ 
- قربان دختره و سرگرده .. 
– فرار کردند؟




– ارمین موضوع چیه چرا تصویری نداریم؟ .. 
– نمی دونم فکر کنم .. 
– هیس .. هیس ! 
گوشی از گوشش در اورد و روی بلند گو گذاشت تا صدا رو همه بشنون. 
– شماها چی فکر کردین؟.. فکر کردین با چند تا دوربین کنترل کردن و گول زدن من خیلی زرنگین؟.. 
– وای! 
ارمین کف دستشو به پیشونیش زد. 
– شماها فکر کردین که من نمی فهمم؟! .. ولی کور خوندین.. حالا همتون خوب گوش کنین .. یا فلش به من می دیدن یا اینکه . 
صدای جیغ دختر بچه ای اومد...




هوران


- سوسک..سوسک!


نگهبان در محکم باز کرد و وارد دستشویی شد. 


چهره ی وحشت زده ی من دید.


 انگشتم به سمت وان گرفتم.


به سمت وان رفت و سرشو خم کرد تا از پشت پرده ی ابی وان سوسک پیدا کنه.




بعد از لحظه ای برگشت و ادامه داد : همون یه بار بستت نبود؟ ... لبه ی جوب 

نشست. سرشو پایین گرفت : اون یه بارم گفتی می تونی.. گفتی به تنهایی 

دستگیرشون می کنی.. ولی چی شد؟ .. هان؟


 داد زد


- چی شد؟ 


از جاش بلند شد و تو چشمام نگاه کرد : جز اینکه تمام زندگیت ازت گرفتن؟ .. جز




سریع ماشین نگه داشتم.


 پوستشو لمس کردم. 


– لعنتی! 


یخ بود.


 صافش کردم و روی صندلی نشوندمش. کمربندشو بستم و سریع ماشین حرکت 

دادم.




. با تمام سرعتمون می دویدیم. 


– بگیرینشون! 


حس ششم هم می گفت که باید به همون ساعت بسنده می کردم ! 


ولی خوب چی کار کنم اونم کنار ساعتش بود دیگه!  هم محمد خیلی اصرار داشت 


که کیف پولشو بزنم .




- ببین نوذری ... تا پنج دقیقه ی دیگه میای اینجا! شیر فهم شد وگرنه وسایلتو تحویل می دی و میری! 

بعدش صدای بوق اومد که حاکی از قطع شدن بود.

 تلفن دادم به افسر و شیشه رو بالا دادم و حرکت کردم و اون محل لعنتی رو ترک کردم. 

فکرم مشغول بود. 




سلام به کاربرای عزیز میخوام یه رمان پلیسی خیلی خیلی با حال بذارم امیدوارم خوشتون بیاد

 

پامو یکم بیشتر روی پدال گاز فشار دادم.

 تنها یه فشار کوچولو روی گاز کافی بود که شتابش بیشتر بیشه.

 فراری مشکیمو لابه لای ماشینای بزرگراه به حرکت درمیاوردم. نباید می ذاشتم از دستم در بره...

 سرعت جفتمون زیاد بود زیاد تر از حدی که اگه یه نفر به ماشین می خورد شیش هفت متر اونطرف تر پرت می شد. با دست فرمونی که تو این سال ها بهتر بهتر شده بود - و با جرئت می تونم بگم تو ماشین روندن تو ایران تک بودم-

 




صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

موضوعات مطالب